۱۳۹۰ دی ۳, شنبه

داستان غم انگیز زندگی کارتن خواب های تحصیل کرده





بخشی از مقاله امروز تهران امروز

:
قهر روزگار مرد را كه حالا در سن 49 سالگي به پيرمردهاي 60 ساله مي‌ماند در بند خود گرفتار كرده است. از قهر روزگار و نامرادي دنيا مي‌نالد براي من كه مي‌خواهم با سماجت از چند و چون زندگيش سر در بياورم صحبت كه نه درد دل كرد به اين اميد كه شايد در پس ضبط صوت و قلمي كه دارم بتوانم امثال او را از اين نوع زندگي نجات دهم. هر چه بيشتر مي‌گفت، كمتر باورم مي‌شد.


مرد بي‌خانمان كه نشسته بود و آرام و با وقار حرف مي‌زد فوق ليسانس فيزيك داشت و مدرس يكي از آموزشگاه‌هاي خصوصي كنكور بود. اما شب را در گرمخانه سپري مي‌كرد.

مرد با پيروزي انقلاب و تعطيل شدن دانشگا ه‌ها مثل بسياري ديگر از دانشجويان موقتا ترك تحصيل كرد و دوباره در سال 67 براي ادامه تحصيل به دانشگاه رفت و فوق ليسانس فيزيك گرفت و بعد از فارغ‌التحصيلي از دانشگاه دست به همه كاري زده بود. براي امرار معاش معلم حق‌التدريس شده بود اما به علت حقوق كم عطاي تدريس را به لقايش بخشيد و به كار واردات دستگاه‌هاي كپي مشغول شد اما به مرور نتوانسته بود در بازار واردات همتاي رقبايش پيش برود و ورشكست شد.


مرد زندگي آرامي داشت اما دست روزگار تقدير ديگري برايش رقم زد. چند سال قبل در يك درگيري خانوادگي باعث مجروح شدن طرف مقابل شده بود و دادگاه برايش 23 ميليون ديه و چند ماه زندان بريد. تقاضاي همسرش بعد از زندان رفتنش، طلاق بود.


مرد مجبور بود بعد از آزادي از زندان خيابانگرد شود. در همان شبهايي كه در خيابان‌ها مي‌خوابيد مداركش را از دست داد و شروع دردسر زندگيش از همان جا بود. مرد مدتي در خيابان‌ها سرگردان بود شايد به دنبال نيمه‌گمشده زندگيش و بعد توسط چند خيابان گرد ديگر با محلي به اسم گرمخانه آشنا شد. مرد هنوز با وجود خيابان گردي حاضر نمي‌شود دست تكدي جلوي رهگذران دراز كند و براي اين كه حقوق بخور و نميري داشته باشد سه ساعت در هفته را در يك آموزشگاه كنكور براي بچه‌هاي پشت كنكوري تدريس مي‌كند و پولي را كه از اين راه به دست مي‌آورد براي خرجي دختر 9 ساله‌اش مي‌فرستد.


از آرزو – دخترش – مي‌پرسم كه با تمام شدن امتحانات خرداد حضانتش به مرد سپرده مي‌شود، مي‌گويد: آخرين بار توي دادگاه ديدمش و ماهي صد هزار توان براي خرجي به مادرش مي‌دهم.مي پرسم اگر يك روز در اين وضعيت ببيندتان... موزاييك‌هاي زمين را با چشم‌هايش مي‌شمارد. ضرب و تقسيمشان مي‌كند چند بار دهانش را بي‌صدا باز مي‌كند و بعد در حالي كه سعي مي‌كند از زير بار نگاهم فرار كند، قبل از رفتن مي‌گويد: ضربه روحي سنگيني مي‌خورد،‌خيلي سنگين....


سكانس چهارم:‌عدالت كجاست؟


اگر با چشم‌هاي خودم او را در محوطه گرمخانه نديده بودم باور نمي‌كردم كه يك بي‌خانمان است. شايد شما هم اگر روزي او را در يكي از خيابان‌ها ببينيد حتي به مخيله تان هم خطور نمي‌كند فردي كه مي‌بينيد براي اين كه از سرما نميرد به گرمخانه پناه مي‌برد. سر و وضع مرتب و لباس‌هاي تميزش حكايت از زندگي مرفه گذشته‌اش دارد. زندگي‌اي كه سال‌هاست اثر آن را در خاطراتش جست‌وجو مي‌كند. دو سال كارتن خوابي بدترين روزهاي زندگي او را تشكيل داده است. كارشناس مديريت بازرگاني است. سال‌هاي سال در شركت تالبوت انگلستان كارمند بوده و همزمان قطعات يدكي ماشين آلات را به ايران وارد مي‌كرده اما امروز براي اين كه امرار معاش كند و پولي براي خريد لباس داشته باشد مجبور است به دار الترجمه برود و به آنها بگويد كه در كار ترجمه اسناد و مدارك به زبان انگليسي تبحر دارد.


برق عجيبي در چشم‌هاي سبزش خانه كرده انگار اشك صدها سال در گودي چشمانش مرداب شده و آنقدر گريه نكرده كه حالا سبزي جلبك‌هاي ته چشمش زده است بيرون. براي اين كه متوجه برق اشك در چشمانش نشوم چشم به زمين مي‌دوزد و آهسته مي‌گويد بعد از بي‌خانمان شدن تنها دنبال يك چيز بودم:‌ عدالت. اما هر چه بيشتر جست‌وجو كردم كمتر يافتم.

سهم مرد از دنيايي كه روزي با رفاه تمام در آن زندگي مي‌كرده در حال حاضر فقط يك دست لباس است و يك كيف كوچك كه صبح به صبح تمام بدبختي‌هايش را در آن مي‌ريزد و تا غروب با خود حمل مي‌كند.


از مرد كه حالا از ناراحتي در خود مچاله شده و با انگشتان دستش بازي مي‌كند از زندگي‌اش مي‌پرسم و بچه هايش. مرغ خيالش را تا بوشهر پرواز مي‌دهد.سري به خانه‌اش كه حالا پنج سالي مي‌شود از آن خبري ندارد مي‌زند، از حال و روز بچه‌ها پرس و جو مي‌كند و بعد كه خيالش از بابت زندگي‌اش راحت شد، مي‌گويد:‌ برادرم براي گسترش كارش دست مردم چك داشت و براي اين كار به ضامن احتياج داشت. به حكم بزرگ‌تري و برادري ضمانتش كردم اما برادرم بعد از مدتي كه نتوانست جواب طلبكارها را بدهد خودكشي كرد و من ماندم و يك دنيا طلبكار كه ضامن بازگرداندن پولشان شده بودم.


شب و روز از دست طلبكارهايي كه براي وصول طلبشان مراجعه مي‌كردند آب خوش از گلويم پايين نمي‌رفت. تمام زار و زندگي‌ام را فروختم اما فقط توانستم طلب تعدادي از آنها را بدهم و براي خودم جز فرش زمين و روكش آسمان چيزي باقي نماند. پنج سال است فقط از طريق تلفن احوال بچه‌هايم را مي‌پرسم.


سرمايه دار ديروز و گرمخانه خواب امروز مي‌گويد:‌ دو سال آزگار در يك مسافرخانه در خيابان سعدي زندگي مي‌كردم و بعد كه ديگر پولي براي كرايه اتاق نداشتم مجبور شدم به خيابان پناه ببرم. اما براي اين كه از خيابان گردي راحت شوم خودم را به كلانتري معرفي كردم و آنها مرا به گرمخانه فرستادند.


كارتن خواب‌ها نمي‌خندند



كارتن خوابها نمي‌خندند. خيابان خوابها نمي‌دانند خنده چيست، شايد كه سرما را هم ديگر حس نمي‌كنند. كارتن خوابها ديگر به سرماي كشنده زمستان و گرماي تابستان عادت كرده‌اند و برايشان مهم نيست كه شب را در كوچه پس كوچه‌هاي مسگر آباد و مشيريه و دولت آباد بخوابند يا در زمهرير زعفرانيه و محموديه و كامرانيه شب را به صبح برسانند. زمان براي بي‌خانمان‌ها تصوير خامي است از تكرار روزها وشب‌هايي كه در تعقيب و گريز عقربه‌هاي ساعت و غبار فراموشي از ياد مي‌روند. همشهريان فراموش‌شده حرمان زده در دوزخ پايتخت در حالي شب‌هاي سرد زمستان زودرس را به صبح مي‌رسانند كه سرما از هفت جانشان مي‌گذرد تا به جانشان رخنه كند.



كارتن خوابها، فراموش شدگان زندگي اجتماعي امروزند كه هيچ كس آنها را به خاطر نمي‌آورد. تنها بايد يك كارتن خواب باشي تا كارتن خوابها را درك كني. فقط يك شب كه در سرماي زير صفر در جه در خيابان با يك پيراهن نم دار بخوابي و جز حرير آسمان رو اندازي و جز زمين سخت تشكي نداشته باشي مي‌تواني ادعا كني كه درد كارتن خواب‌ها را حس مي‌كني

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر