۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

من حسرت ایرانی بودن دارم





 

من ایرانی نیستم چون نامم عربی ست
من ایرانی نیستم چون وقتی به دنیا آمدم در گوشم اذان عربی خواندند
 
من ایرانی نیستم چون وقتی ازدواج کردم به آیین عربها و به زبان عربی ازدواج کردم
من ایرانی نیستم چون هزار کیلومتر راه را طی میکنم تا به پابوس امام هشتم شیعیان بروم اما کمی آنسوتر به آرامگاه فردوسی ... این بزرگ مرد ایرانی .... نمی روم
من ایرانی نیستم چون اعیاد فطر و قربان و غدیر و مبعث را تبریک می گویم و شادباش می شنوم اما نمی دانم جشن سده چه روزیست
من ایرانی نیستم چون دهه محرم سیاه می پوشم و با سر و روی گل آلوده عزادار خاندانی می شوم که سرزمینم را گرفتند ,  اما روز مرگ بابک خرمدین را نمی دانم
من ایرانی نیستم چون حرف که می زنم بیشتر به عربی می ماند تا فارسی
من ایرانی نیستم چون نام زبان رسمی کشورم را آنگونه که فردوسی گفت نمیگویم (پارسی)، طوری میگویم که اعراب در بیان آن به پت پت نیفتند: فارسی
من ایرانی  نیستم چون در کشوری به دنیا آمدم که روی پرچمش عربی نوشتند
من آرزوی ایرانی بودن هم ندارم چون آنقدر دست نیافتنی است که آرزویش هم نمی توان کرد
.
.
.
من حسرت ایرانی بودن دارم

 


      
 من برای نبرد با تاریکی شمشیر نمیکشم. 
                    چراغ می افروزم.     

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر