ایران افسوس شد ..... iran afsoos shod
۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه
یادی از فرشتگان
++
یادی از آنان که جان شان را برای وطنشان فدا کردند و امروز نه تنها فراموش شده اند, بلکه دنیا طلبان زاهد ریاکار با نام آنها یکه تازی کرده و اوضاع را به کام خود میچرخانند.
تمام اعضای خانواده همیشه دوست دارند
، حداقل یك وعده غذا را دور هم بنشینند اما چندین سال است كه این زن به تنهایی در گوشه آشپزخانه غذا میخورد طوری كه حتی صدای چیدن میز غذا به گوش همسرش نرسد؛ او خیلی وقت است كه غذای عطردار درست نمیكند و میگوید «من چگونه چنین غذایی را بخورم در حالی كه ابراهیمام نمیتواند از آن بخورد
».
.
.
مهرانراد سال 1342 واد ارتش شده بود؛ در روزهای نخست جنگ تحمیلی با مدرك فوق دیپلم رشته پرستاری در بخش بهداری لشكر 81 زرهی اهواز مشغول به فعالیت شد؛ بعد از مجروحیتش نیز دوباره به منطقه بازگشت و به لشكر 58 ذوالفقار و پادگان ابوذر منتقل شد كه اثرات موج بمبهای خوشهای دشمن در گیلانغرب و خونریزی سمت راست مخچه وی را از 15 سال گذشته خانه نشین كرده است
.
در گوشهای از اتاق داروهای این جانباز از جمله سرنگ بزرگی به چشم میخورد كه به نوعی ظرف غذای ابراهیم است؛ در معده این جانباز عزیز دستگاهی به نام «پیگ» كار گذاشته شده است كه از این طریق تغذیه میشود؛ این زن فداكار در ابتدا مواد مغذی ماهی، گوشت یا مرغ را به همراه سبزیجات و برنج پخته، از صافی عبور میدهد سپس این مواد یا داروهایی را كه در آب محلول شده است را با سرنگ وارد معده همسرش میكند
.
كنار این مادر و زن مهربان مینشینیم تا از زندگی خود برایمان بگوید و این گونه اظهار میدارد: در امیریه تهران بزرگ شدم؛ از سوم ابتدایی چادر و روسری سر میكردم؛ چادر سرمهای با گلهای ریز سفیدرنگ كه به خاطر آن حرفها و كنایههای زیادی شنیدم به طوری كه گاهی مرا با این چادر به عنوان كارگر منزل صدا میزدند اما تا امروز بر آن افتخار كردم و خواهم كرد
.
.
.
*
دخترم هیچ گاه نمیخواست با پدر خداحافظی كند
او از روزهای پرالتهاب جنگ تحمیلی برایمان میگوید: قصرشیرین در دست دشمن بود؛ ابراهیم و ابراهیمها نیز برای آزادسازی آنجا به منطقه رفتند؛ او سال 1362 مجروح شد و به محض بهبودی مختصر دوباره به منطقه رفت؛ هر بار كه او به جبهه اعزام میشد، دخترم مرضیه خود را در گوشهای از اتاق پنهان میكرد تا لحظه خداحافظی با پدرش را نبیند.
او در پادگان ابوذر تكنسین اتاق عمل بود؛ یكبار كودكی تركش خورده را در بیمارستان معالجه اولیه كرد تا زنده بماند؛ پس از آن میخواست آن كودك را به مادرش بدهد تا دست نوازشی بر سر او بكشد ناگهان كودك به شهادت میرسد، دیدن چنین صحنهای با شرایطی جسمی و روانی به قدری برای همسرم سخت بود كه همان لحظه سكته كرد و حدود 44 روز در بیمارستان قلب 502 ارتش بستری شد.
همسرم در جبهه به قدری مهربان بود كه همرزمان و دوستان او میگویند «مهرانراد وقتی برای مرخصی به تهران میآمد، همه میگفتند یتیم شدیم تا مهرانراد از مرخصی برگردد».
وی ادامه میدهد: در یكی از شبهای برفی و زمستانی ابراهیم در منطقه جنگی بود؛ برای پارو كردن پشتبام مجبور بودم خودم اقدام كنم؛ وقتی پدر متوجه این موضوع شد گفت «به من میگفتی تا خودم هزینه كارگران را برای پارو كردن برفها میدادم» به وی گفتم «میخواستم كمتر دلتنگی كنم به همین خاطر برفها را پارو كردم
».
* خنده تلخ من از گریه غمانگیزتر است
این روزها هوا گرم است؛ امروز شیرین و ابراهیم از تفریحی كه به بیمارستان داشتند، برگشته بودند؛ او خیلی خسته بود اما با این حال برای اینكه حرارت بدن ابراهیم زخمهایش را اذیت نكند، آب هندوانه را گرفت و از طریق سرنگ وارد معده همسرش كرد.
دلهای ما میزبان اشكها و لبخندها در این سفر كوتاه به یك سرزمین آسمانی بود؛ گاهی قطرات اشك از گونههای شیرین جاری میشد و میگفت «خنده تلخ من از گریه غمانگیزتر است؛ كارم از گریه گذشته بدان میخندم».
او ادامه میدهد: خدا صدام را لعنت كند؛ اینها یادگاریهای جنگ هستند؛ شبهای یلدا و عید بچههای من دوست دارند، به منزل ما بیایند اما به خاطر اینكه سر و صدا و شلوغی پدرشان را اذیت میكند، اینجا نمیآیند.
دستهای این همسر جانباز بوی زحمت میدهد؛ در حالی كه اشك روی گونههایش سوسو میكند، خاطرهای از شب یلدا را برایمان اینگونه روایت میكند: انار روی میز بود؛ نیمه شب یادم افتاد كه نكند سردار من، انار را دیده و دلش خواسته باشد؛ از رختخواب دل كندم؛ انار را با دستهایم فشار دادم تا آبی از آن چكانده و به او بدهم؛ دیدم او خواب است اما با سرنگ برایش گاواژ كردم تا این محبت به مغزش برسد و به او بگویم كه تنهایش نمیگذارم؛ گاهی آب میوه و غذاها را بر لبهای او میزنم تا طعمها فراموشش نشود
.
*
سالهاست عطر غذا در این خانه نپیچیده است
تمام اعضای خانواده همیشه دوست دارند، حداقل یك وعده غذا را دور هم بنشینند اما چندین سال است كه این زن به تنهایی در گوشه آشپزخانه غذا میخورد طوری كه حتی صدای چیدن میز غذا به گوش همسرش نرسد؛ او خیلی وقت است كه غذای عطردار درست نمیكند و میگوید «من چگونه چنین غذایی را بخورم در حالی كه ابراهیمام نمیتواند از آن بخورد».
ابراهیم یك بار با زبان بیزبانی از من نان و پنیر خواست؛ نان و پنیر و چایی را میكس كردم و برایش آوردم تا وارد معدهاش كنم؛ او از این موضوع خیلی ناراحت شد و آن را كنار زد
.
* به مونسم افتخار میكنم؛ از دیدن دردهایش ذره ذره میمیرم
این زن ایثارگر هر روز صبح مانند سرباز وظیفه بیدار میشود و میگوید «فرمانده! در خدمتم؛ فرمان بده تا سربازت اجرا كند»؛ او میگوید: این راه زندگی را كه با ابراهیم طی كردیم خیلی ناهمواری داشت اما از این جهت كه مونسم یك جانباز است افتخار میكنم و گاهی از دیدن دردهای او ذره ذره میمیرم.
زمان عقد دخترش میرسد؛ او به امیر نهاوندی و خرمطوسی میگوید پدر بچهها قدرت تكلم ندارد، شما در مراسم عقد حضور پیدا كنید بلكه دل دخترم كمی آرام گیرد.
همسر جانباز مهرانراد، روحی لطیف و احساس شاعرانهای دارد؛ برای پرندهها و یاكریمهایی كه پشت پنجره مینشینند، دانه میپاشد و به آنها میگوید برای شفای تمام مریضها دعا كنید
.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر